دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

شروع شمارش معکوس

دختر مامان دو روز شمارش معکوس رو شروع کردیم.همش 8 روز تا تولدت مونده نمیدونی چقد خوشحالم.تو پست قبلی بهت گفتم کادوت رو خریدیم.اما چون ماه صفره و تولدت شب اربعینه با بابایی به توافق رسیدیم بعد صفر بدون حرف پیش انشااللــــــــــــــــــــــه تولدت رو بگیریم. ...
22 آذر 1392

تازه های این روزها

سلام عشق مامانی.یادش بخیر پارسال این روزا تو استراحت مطلق بودم،دلواپس و نگران،هر روز برام یه ماه میگذشت و هر لحظه منتظر دیدنت بودم.اما الان شکر خدا صحیح و سالم پیشمونی.دختر قشنگم روز به روز داری بزرگتر میشی.اما من هنوز از کودکیهات سیر نشدم!مثلا دیگه داری کامل راه میری و من هنوز از 4 دست و پا رفتنت سیراب نشده بودم.نه اینکه فکر کنی دوس ندارم بزرگ شی ها نه فقطططط  ... !!!!!!!!!!! خلیی دلم میخواد سعی کنم تا از لحظه لحظه های این دورانت به نحو احسن استفاده کنم و لذت ببرم اما مطمئنم باز هم حسرت این روزا به دلم میمونه و همش افسوس خواهم خورد.هر روز با هم بازی میکنیم ،کتاب میخونیم،با اسباب بازی های هوشیت کار میکنیم،اما همیشه نگرانم نکنه برات کم ...
22 آذر 1392

دیانا گلـــــــــــــــــی راه افتاد دلم به تاپ تاپ افتاد

عروسک من امروز بهترین روز زندگیم بود.بااینکه من هنوز از چهار دست و پا رفتنت سیر نشدم،در کل روز فکر کنم همش نیم ساعتش رو چهاردست و پا رفتی.دیگه از دیروز تقریبا راه افتادی و کل امروز رو راه رفتـــــــــــی.به این شکل که دوتا دستات رو برا خودت سپر میکنی میگری جلو و تند تند راه میری البته همراه با حرف زدنو دس دس کردن.فکر کنم داری خودتو تشوسق میکنی؟ الهیییییییییی مامان دورت بگرده دخملم.مبارک باشه عشقم. قدمات استوار.انشاالله همیشه به راه راست بری. نمیدونی بابایی چه ذوقی میکنه!!!!!!! فقط قربون صدقه ت میره.خوش به حالت که انقد بابایی دوست دارههههههههه راستی خانومی این راه رفتنت رو مدیون تمرین و پافشاریهای باباجی هستی.خدا سایش رو از س...
16 آذر 1392

اولین برف سال

قشنگ مامان امروز صبح که برا نماز بیدار شده بودم ،وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم داره برف میاد. خیلی خوشحال شدم.آخه مامانی من عاشق برفم. هنوز پاییز تموم نشده اما امروز برف همه جا رو سفید پوش کرد.از صبح رفتیم خونه مامان جون اینا.وقتی باباجی از پشت پنجره برف رو نشونت میداد کلی ذوق می کردی.خیییلیییییییییییییییی دوس داشتم ببرمت با برف عکستو بگیرم اما هوای بیرون برات سرد بود.میترسیدم خدای نکرده سرما بخوری.اما اگه فردا هوا بهتر شدو بیرون رفتیم قول میدم حتما از اولین برف زندیگت عکس بگیرم. انقد دوس داشتم میتونستیم با هم بریم برف بازی!!انشااللله سال بعد که بزرگتر شدی هم میریم بازی هم جشنواره آدم برفی و درست کردنش.انشااللــــــــ...
15 آذر 1392

یه روز بــــــــــــــــــــــــدددد

اول از همه قربون خدا برم.صدهزار بار شکر.اگه تا صبح سجده شکر کنم بازم کمه.دخترم امروز روز خییییلیییییییییییی بدی بود.اما شکر خدا به خیر گذشت.اولی اینکه سرویس بابااینا توو جاده تصادف کرده بود. الحمدالله کسی چیزیش نشده بود.دومی هم اینکه حوالی ساعت ده بابایی رفت بیرون.منم رفتم جاتو بیارم که با صدای گریه شدیدت دویدم اتاقت خدای من نمی دونی چه هق هقی میکردی داشتم سکته میکردم. زود زنگ زدم باباجون بیاد.آروم که شدی دیدم برس سیمی افتاده تو چشمت و قسمت سفید چشمت خون مرده و قرمز شده. خیلی نگرانم. باباجون میگف اگه زبونم لال آسیب و ضربه شدید بود آروم نمیشدی.چون بعدش کلی باهاش بازی کردی.الان منتظرم صبح برسه و ببرمت بیمارستان چشم تا خیالم راحت شه.قربون خدا...
13 آذر 1392

خاطرات چهارشنبه 6 آذر و چند مورد از تازه های شهر بانو

سلام عروسک مامانی.چند روز بود سرم شلوغ بود و نتونستم بیام کارهای جدیدخانوم خانوم ها رو بنویسم. اول اینکه از چهارشنبه شب با اصرار و پافشاری باباجون میتونی ده دوازده قدم راه بری. دستای کوچولوت رو از همون صبح روز چهارشنبه یاد دادم تا برای تشکر از خدا بالا ببری و با جمله من که میگم الهی شکرت دستات میره بالا.فدات بشم عشقم بالاخره دست دستی کردن رو یاد گرفتی. اون روز بعد کلی بازی با حلقه اردکت تونستم قانعت کنم که مدل بازی با این حلقه چه جوریه و شما بعد از چند وقت حرفمو گوش دادی و کاری رو که میگفتم.میکردی وای باورت نمیشه دیانا داشتم از خوشحالی بال در میاوردم!!!!!!!!!!!!!!   وای دیانا روز به روز شلوغ تر و شیطو...
9 آذر 1392

نانای نانای دیانا

عشق من خیلی با حال نانای میکنی عاشق آهنگ آذری هستی و آهنگ  شیرین از حامد پهلان.وقتی میرقصی صدا در میاری بلند میگی آه آه.اما هر وقت خواستم عکس بگیرم به دوربین نگاه کردی و دیگه نرقصیدی.این دوتا رو به هم زور شکار کردممممممممم انشاالله بزرگ که شدی حتما تو کلاس رقص و موسیقی ثبت نامت میکینم ...
4 آذر 1392

کتاب خواندن دیانا

دخترم دیروز آوردم یکم با کتابات کار کنم.اما مگه مجال دادی.کتاب زبون بسته رو ازم به زور گرفتی تا خودت مستقل مطالعه کنی.خودت به روایت تصویر تماشا کن: اینم از عاقبت یار بی زبان کتاب بیچاره رو بالاخره پار کردی!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
4 آذر 1392

بازی با کابینتها

دختر من چند وقتیه توی کابینتهارو بازرسی میکنه نمیدونم دنبال چی می گرده.شایدهم میخواد جای وسیله ها رو یاد بگیره من که نمیدونـــــــــــــــــــم!!!!!!!!!!   ...
4 آذر 1392